کافه اندیشه نیکشهر
تلاش برای واکاوی فرهنگ عامه و رشد آگاهی های اجتماعی

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 15
بازدید ماه : 59
بازدید کل : 11247
تعداد مطالب : 5
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


حدود شش قرن پیش،حوالی قرون وسطی،سرو کارم به یک اداره دولتی افتاد،وارد ساختمان اداره شدم،بعد از پنج دقیقه پرس و جو و اصرار مرا به اتاقی راهنمایی کردند،در زدم و وارد شدم،آقایی با کت و شلوار شیک پشت میز نشسته بود  حتی به من به عنوان یک ارباب رجوع نگاه هم نمی کرد،فقط در جواب سلامم آرام گفت سلام،دلیل مراجعه ام را برایش توضیح دادم،گفت(هنوز هم به من نگاه نمی کرد): برو دوسه روز بعد بیا درستش میکنیم،گفتم نمیشه این موضوع برایم حیاتیه،باید همین امروز انجام بشه چون . . .گفت امروز سیستممون قفله،سرورمون جواب نمیده باید اینو به مرکز اعلام کنم تا در صدر اولویت های ما قرار بگیره برای فردا یا پس فردا !!! 

توی کودکستانی که ما درس میخوندیم یه چیزایی یاد گرفته بودیم ولی با این حساب به نظرم حرف هایش سروته نداشت،یا خیلی باکلاس بود که من متوجه نمیشدم،تشکر کردم(نمیدونم چرا؟)و از اتاقش خارج شدم،دم در که رسیدم کمی با خودم کلنجار رفتم دیدم نمیشه،باید کار من امروز انجام بشه،ضروریه ضروری،امدادهای غیبی در همان حال به گوشم رسید که گوشی ات رابردار و به دایی ات زنگ بزن شاید . . .،همراه اولم که واقعا اولین همراهم بوده در طول این سالها و در چنین مواقعی  خوب گره از کار آدم می گشاید،شاره دایی را گرفتم،الو سلام دایی چطوری؟؟ .....الان جلوی اداره ...... هستم میگند کارت انجام نمیشه ولی کار من یعنی .....ضروریه،دایی:اوکی همونجا وایستا الان بهت زنگ میزنم،دو دقیقه بعد،همراه اولم زنگ میخورد،دایی:برو پیش آقای .....حله!!!،فعلا......

دوباره همان اتاق تق تق تق سل ا ا،سلام آقای ....خوبی سلامتی،چرا نگفتی خواهرزاده ی فلانی هستی،اصلا نشناختمت به خدا،قبلش هماهنگ میکردی،من:هاج و واج!

داییت به گردن ما خیلی حق داره،غلامحسین(آبدارچی احتمالا)دوتا چایی واسه ما بیار لطفا،!!!! ده دقیقه بعد من دوباره دم ساختمان اداره،حالا کارم انجام شده،احتمالا خوشحالم،ولی انگار یه جای کار میلنگه،اینکه "چطور می شود که این طور می شود"؟ چرا آن "نمی شود"های صریح با یک تماس کوتاه به "می شود" تبدیل می شود،حتی به نظرم یک جای کار نه،این جا همه ی کار می لنگد.

کجای این جهان ایستاده ام که که گردش روزگار این چنین به سرگیجه دچارم کرده است؟ چشم هایم را که نمی توانم ببندم،گوش هایم را که نمی توانم بگیرم،کار از "خود را به کوچه علی چپ زدن" گذشته است،بوی گندش همه جا را گرفته،سنگ های منطق ذهنم روی سنگ بند نمی شود! حالت تهوعی عمیق وجودم را فرا گرفته است،به راهم ادامه می دهم،دور و برم را خوب نگاه میکنم حالا دیگر  هیچ کس دور و برم نیست واز ته دل فریاد میزنم: "مرگ بر جهان سوم" "مرگ بر جهان سوم"


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ شنبه 26 مرداد 1392برچسب:پارتی بازی,اداره دولتی,جهان سوم,تهوع, توسط s.r
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی :